| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
حکایت عقاب و کلاغ اثر دکتر خانلری:
متوسط عمر عقاب 30 سال است و متوسط عمر کلاغ 300 سال.
عقابی در بلندای قله ی رفیعی لانه داشت.
عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمی خواست بمیرد.
به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که:
در پایین قله کلاغی لانه دارد.
چهار نسل از خانواده ی عقاب ها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه ی عمر خود نیز نرسیده بود!
عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد؛ تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند.
بنابراین بال گشود و در آسمان به
پرواز درآمد.
شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود.
با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید؛
اما عقاب را اندیشه ی دیگر در سر بود.
به لانه ی کلاغ رسید؛
کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست!
چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود؟!
عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند.
کلاغ گفت که:
این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد؛ پس باید عقاب از این پس با او
زندگی کند و دمخور او شود و عقاب پذیرفت!
اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود.
عقاب که همیشه در اوج آسمان
جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود.
دید که کلاغ چگونه دزدی می کند، چگونه تحقیر می شود، چگونه از پسمانده ها و لاشه ها غذا میخورد و از
آب لجن سیراب می شود...
او در یکروز زندگی با کلاغ همه ی اینها را تجربه کرد.
در همان روز اول، عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که:
زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را، هرگز با زندگی طولانی در نکبت زمین عوض نخواهد کرد، حتی اگر عمرش فقط یکروز باشد.
عمر کوتاه با عزت به از عمر طولانی با خفت است.
عمرتان با عزت و سرافرازی واقتدار در بلندای فهم و شعور و علم و دانش و عمل.
صیادی یک سگ شکاری خریده بود که می توانست روی آب بدود.صیاد وقتی که آن معجزه را با چشم های خودش هم دید باور نمی کرد،اما خیلی خوشحال بود که می تواند به دلیل موفقیت به دوستانش پز بدهد.او از یک دوست خود دعوت کرد که باهم به شکار مرغابی بروند.بعد از مدتی آن ها چند مرغابی شکار کردند ومرد به سگش دستور داد که بدود و پرندگان را بیاورد.در طول روز سگ روی آب می دوید وپرنده های شکار شده را می آورد.صاحب سگ انتظار داشت که دوستش تعریفی از سگ عجیب او بکند،اماهرگز چیزی نشنید.موقعی که آن ها به خانه باز می گشتنداواز دوستش سوال کرد آیا چیز عجیبی از این سگ توجه تو را جلب نکرده است.دوستش پاسخ داد:بله،در واقع من چیز عجیبی را متوجه شدم و آن این که سگ شما نمی تواند شنا کند